مثل
مثل "ها" یی به روی آیینه
محو تر می شوم به چشمانت
ظهر مردادی و دی سردم
میچکم از میان دستانت
مثل مردی حوالی سی سال
که دلش را حوالی ات گم کرد
آبی آسمانی چشمت،
چشم در انتظار بارانت
قرص ماهی میان شالت بود
خم شدی، توی حوض آب افتاد
ماه در حوض غوطه ور در رقص
مست لا یعقل و پریشانت
تو تمام بهار ها هستی
تو که باشی بهار می چسبد
لاله ها گونه های سرخ تو و
ابرها چشم های گریانت
که نه قافیه و نه شعر و غزل
نه تفعل نه حافظ و سعدی
شب که از راه می رسد دل من
می شود عابر خیابانت